بغضی که در گلوی من چادر زده
نه رها میشود ...
نه کَنده !!!
حتی با یک مَشک ، اَشک هم فرو نمیرود
گاهی تیز میشود نگاهش
زخم میزند بر قلبم
این مستبد ِ بیگانه
هم چون پادشاهان عصر یخبدان ِ احساس ها
قلمرو ِ جسم و روحم را مالکیت میکند
اما هنوز هم :
من از جشن تولد های یک نفره
دلم نمیگیرد
من از قدم زدن با رد ِ پای خودم
دلم نمیگیرد
من از پژواک هق هق گریه در کنج ِ اتاق
دلم نمیگیرد
من از خاموشی یک روزنه
دلم نمیگیرد
من فقط من از این عادت های بی رحم
عادت زده شده ام
8 امتیاز + / 0 امتیاز - 1392/12/07 - 11:25